استاد زبان شناسي دانشگاه قاهره، استاد رمضان عبدالتواب مينويسد:
هيچ زباني به اندازهي زبان عربي، در زمينهي تعداد واژههاي هممعنا [مترادف]? از يك سو و واژههاي چند معنا [و مشترك لفظي] از سوي ديگر پربار و غني نيست… مترادفات، كلماتِ هم معنايي را گويند كه در هر سياق و عبارتي قابل تبادل و جايگزيني با هم باشند. ترادفِ تام ـهر چند وجود آن در ميانِزبانها محال نيستـ امّا بسيار به ندرت تحقّق پيدا ميكند. اينگونه كلمات معمولاً، زماني كوتاه و محدود دوام ميآورند زيرا حصاري كه از پيچيدگي و از رنگهاي عاطفي و انفعالي بر گردِ مدلول و معناي كلماتِ مترادف كشيده ميشود ـو همين امر باعث مي شود كه تصوّر كنيم اين كلمات به يك معنا هستندـ چندان دوام نياورده ،به زودي اركان آن فرو ميريزد و تفاوتهاي معنايي دقيقي، كه ميان كلماتِ مترادف وجود دارد، تدريجاً آشكار ميشود. بهگونهاي كه هر يك از اين كلماتِ مترادف متناسب با يك جنبه از جنبههاي گوناگون مدلول، و نشانگر همان جنبه ميشوند.1
و ادامه ميدهد:
واقعيت اين است كه اشتراك لفظي [وجوه كلمات] جز در فرهنگِ لغات،وجود خارجي ندارد زيرا الفاظِ مشترك، به هنگام كاربرد و در متونِ زباني، از ميانِ معانيِ مختلفي كه دارند، جز به يك معنا به كار نميروند.
اُولمان ،در اين مورد مينويسد:
درست است كه بسياري از واژههاي مورد استفادهي ما بيش از يك معنا دارند، امّا معمولاً در يك سياقِ معيّن، جز به يك معنا نميآيند. مثلاً واژهي «اَدرك» را اگر جداي از يك جمله و يا سياق معيّن در نظر بگيريم، معنايش پيچيده و نامشخص خواهد بود. آيا معنايش «رسيدن به چيزي» است و يا «معاصر بودن» و يا «ديدن» و يا «بالغ شدن»؟ كداميك؟ تركيب و جايگاه حقيقي فعل مذكور در يك جمله تنها چيزي است كه امكان پاسخگويي به سؤال فوق را ميدهد. بنابراين، هر گاه آواهاي دو يا چند كلمه، بر حسب تصادف، با يكديگر همانندي تام پيدا كنند، اينگونه واژهها جز در يك سياقِ معيّن، معنايي نخواهند داشت. يعني كلمهاي كه به ظاهر داراي اشتراكِ لفظي است در واقع چند كلمه است كه هر كلمه داراي يكي از آن معاني هستند لذا بايد در فرهنگ ،جداگانه نوشته شوند.2
و ميافزايد:
هر چند ميان دو واژهي مترادف، گاه تفاوتهايي ديده ميشود امّا اين مطلب نبايد موجب شود كه، همچون ديگران پديدهي ترادف را به كُلّي انكار كنيم. زيرا احساس كساني كه بدين زبان [زبان عربي] سخن ميگويند؛ با چنين واژههايي همچون كلماتِ مترادف برخورد ميكنند. به همين دليل است كه ميبينيم واژهاي از اين قبيل را با واژهاي ديگر معنا و تفسير ميكنند.3
در عبارات مربوط به «ترادف»، به تناقض هايي برمي خوريم كه متأسفانه نشان دهندهي عدم بيطرفي اين استاد زبانشناس در مورد اينگونه كلمات ـِ به تعبير ايشان مترادفِ عربي ـ است چرا كه در بالا خوانديم كه: «تفاوتهاي معنايي دقيقي كه ميان كلمات مترادف وجود دارد، تدريجاً آشكار ميشود بهگونهاي كه هر يك از اين كلمات مترادف متناسب با يك جنبه از جنبههاي گوناگون مدلول و نشانگر همان جنبه ميشود» و بعد، از سخن خود برميگردند و اظهار ميكنند كه چگونه ممكن است از مترادفاتي كه در ميان عربزبانان وجود دارد چشم بپوشيم؟! و دليلشان اين است كه اَعراب اينگونه كلمات را «با واژهاي ديگر معنا و تفسير ميكنند.»
سؤال اين است كه آيا قرآن كريم كه سنّتگذار زبان و فرهنگ عربي ـانساني است و همه بدان اعتراف دارند، اصل بالا را طرح كرده؟! و يا پذيرفته است؟! تا ما به وجود ترادف ميان كلمات عربي قائل شويم!
بسياري از مفسّران و لغويّان عربزبان و غير عرب زبان هم چون دكتر رمضان عبدالتواب انديشيدهاند و ميانديشند! ولي كساني كه با تحقيقات جديد دربارهي زبان و لغت عربي آشنا هستند خواهند گفت كه به عنوان نمونه استاد حسن مصطفوي در( 6 جلد )كتاب با ارزش «التحقيق في كلمات القرآن الكريم» ـالف تا صـ كه تا سال 1360 چاپ شده، ثابت كردهاند كه هيچ كلمهي مترادفي در قرآن كريم وجود ندارد، چه از نظر علمي و چه از نظر عقلي و حِكمي؛ و نيز بايد اضافه كرد كه ايشان در اين كتاب با ارزش و مفيد عدم وجود اشتراك لفظي (وجوه كلمات قرآن) را نيز به ا ثبات رساندهاند.4 دكتر رمضان عبدالتواب نيز بدان اذعان داشتهاند.
شايد قبول اين مطالب براي خوانندگان عزيز كمي دشوار بنمايد، از اينرو در اين مقاله با آوردن چند نمونه از قرآن كريم، به فرهنگ آفريني قرآن و اسلام عزيز در زمينهي زبان و فرهنگ نويسي عربي ـكه متأسفانه تا به حال بدين شكل و از اين منظر بدان ننگريستهاندـ هر چند كوتاه و اجمالي ،اشاره ميكنيم.
«ولقد ارسلنا نوحاً الي قومه فلبث فيهم الف سنةٍ الاّ خمسين عاماً فأخذهم الطّوفان وهم ظالمون» (عنكبوت، 29/14)
ترجمهي دكتر محمدمهدي فولادوند از اين آيهي شريفه: «و به راستي، نوح را به سوي قومش فرستاديم، پس در ميان آنان نهصد و پنجاه سال درنگ كرد، تا طوفان آنها را در حالي كه ستمكار بودند فرا گرفت.»5
استاد خرّمشاهي در ترجمهي خود مينويسد: «… و در ميان آنان هزار سال منهاي پنجاه سال به سر برد…»6
همچنين دكتر مجتبوي در ترجمهي خود مينويسد: «… پس هزار سال، مگر پنجاه سال، در ميان آنان [به پيامبري] درنگ كرد…»7
اگر به وجود ترادف در قرآن كريم اعتقاد داشته باشيم، ترجمهي اين بزرگان هيچ اشكالي نخواهد داشت همانگونه كه در المنجد نيز ذيل «عَوَم» اين كلمات با همديگر معنا شدهاند؛ «عام: اربعة فصول السنة كاملةً متواليةً.»8
امّا آيا قرآن كريم از ذكر اين كلمات در يك آيه قصد بيان اين امر را داشته است كه ما به وجود ترادف در قرآن كريم اعتقاد پيدا كنيم يعني اينكه قرآن كريم وجود ترادف را در اين آيه طرح كرده و به ثبوت ميرساند؟!9
«ولقد اوحينا الي موسي ان اسر بعبادي فاضرب لهم طريقاً في البحر يبساًلا تخاف دركاً ولا تخشي. فأتبعهم فرعون بجنوده فغشيهم من اليمّ ما غشيهم» (طه،20/77،78)
ترجمه استاد فولادوند: «و در حقيقت به موسي وحي كرديم كه: بندگانم را شبانه ببر، و راهي خشك در دريا براي آنان باز كن كه نه از فرا رسيدن [دشمن] بترسي و نه [از غرق شدن] بيمناك باشي. پس فرعون با لشكريانش آنها را دنبال كرد، و [لي] از دريا آنچه آنان را فرو پوشانيد، فرو پوشانيد.»
استاد خرّمشاهي و دكتر مجتبوي نيز «بحر و «يمّ» را دريا معني كردهاند.
سؤال درباره? اين شاهد اين است كه چرا خداوند در مورد قوم موسي(ع) از كلمهي «بحر» استفاده كرده ولي در مورد فرعون و لشكريانش از كلمهي «يمّ» استفاده كرده است؟ ممكن است در جواب گفته شود اين هم ترادف دارد؛ حال آنكه در آيات 136 و 138 سورهي اعراف (7) حق تعالي ميفرمايد:
«فانتقمنا منهم فأغرقناهم في اليمّ بانّهم كذّبوا بآياتنا وكانوا عنها غافلين» .«وجاوزنا ببني اسرائيل البحر فأتوا علي قوم يعكفون علي أصنام لهم قالوا يا موسي اجعل لنا الها كما لهم الهة? قال انّكم قوم تجهلون.»
ترجمهي استاد فولادوند: سرانجام از آنان انتقام گرفتيم و در دريا غرقشان ساختيم…. و فرزندان اسرائيل را از دريا گذرانديم.
استاد خرّمشاهي و دكتر مجتبوي در اينجا نيز «بحر» و «يمّ» را دريا معني كردهاند.
و نيز بخش اوّل آيهي 40 سورهي قصص (28) كه عيناً در بخش اوّل آيهي 40 سورهي الذّاريات (51) تكرار شده است، حق تعالي ميفرمايد: «فأخذناه وجنوده فنبذناهم في اليمّ…»
ترجمهي استاد فولادوند: تا او و سپاهيانش را فرو گرفتيم و آنان را در دريا افكنديم…
استاد خرّمشاهي و دكتر مجتبوي در اينجا نيز «بحر» و «يمّ» را دريا معني كردهاند.
با ذكر اين 4 كاربرد «يمّ»، آن هم تنها براي فرعون و سپاهيانش؛ و 2 كاربرد «بحر» براي موسي(ع) و قومش، اگر به ديدهي انصاف بنگريم متوجّه ميشويم كه حق تعالي قصد بكار بردن كلمات مترادف نداشته است لذا بايد در وهلهي نخست پذيرفت كه خداوند با آوردن اين چند آيه ـ البتّه در بخش ِ كاربردِ كلمات ـ قصد بيان چيزي را داشته است! و الاّ مفاهيم الهي، انساني و…، بسياري در اين آيات مستور است.
در مرحلهي بعد بايد به اين سؤال جواب داد كه ويژگي بنياسرائيل چه بوده كه براي آنها كلمهي «بحر» بكار رفته و از طرف ديگر ويژگي فرعون و لشكريانش چه بوده كه براي آنها كلمهي «يمّ» بكار رفته است؟ اگر بتوانيم به اين سؤال جواب دهيم مسألهي ترادف بين «بحر» و «يمّ» را ميتوانيم نفي كنيم!
ميدانيم كه موسي(ع) و قومش، و نيز فرعون و سپاهيانش وارد يك آب شدهاند پس چگونه خداوند براي يك آب، دو نام ميگذارد؟ در جواب و بهطور خلاصه ميگوييم: خداوند دو صفت اين آب را بيان كرده است!
ميدانيم كه كلمهي «بحر» در قرآن كريم در 11 موضوع بكار رفته است:
1. زيادي آب آن (كهف، 18/109؛ طور،52/6)
2. جريان يافتن كشتي در آن (يونس، 10/22)
3. مفيد بودن آن (بقره، 2/164)
4. آرامش و در اختيارِ انسان بودنِ آن (سخّر) (ابراهيم، 14/32)
5. به آرامي به جريان در آوردن كشتي در آبِ بحر (اسراء، 17/66)
6. پذيرش كشتيهاي سنگين (جوار في البحر) (شوري، 42/32؛ الرّحمن، 55/24)
7. حلال بودن صيد از بحر (مائده، 5/96)
8. عمق داشتن (ظلمات البحر) (انبياء، 21/87؛ نمل، 27/63؛ انعام، 6/63)
9. موج داشتن و لايهلايه بودن بحر (يونس، 10/22)
10. تلاطم بحر در روز قيامت (سجرّت البحار) (تكوير، 81/6)
11. منفجر شدن بحر در روز قيامت (و البحار فجرّت) (انفطار، 82/3)
اين گروه آيات را ميتوانيم به دو دسته تقسيم كنيم: الف) آياتي كه حالاتِ «بحر» را تا قبل از قيامت بيان ميكند كه در آنها از سازش، آرامش، پذيرش و مفيد بودن «بحر» ياد شده است. ب) آياتي كه حالاتِ «بحر» را در قيامت مطرح ميكند كه در آنها تلاطم و انفجار و پراكنده شدنِ «بحر» مطرح ميشود.
پس متوجّه ميشويم كه در كلمهي «بحر» رفاه و آرامشي نهفته است.
از طرف ديگر پنجبار كلمهي «بحرين» (دو دريا) در قرآن كريم آمده است. دو دريا يكي به خوشگواري و شيريني، و ديگري به شوري و تلخي (فاطر، 35/12؛ فرقان، 25/53) وصف شده است. از هر دو، گوشت تازه و زينت آلات [«حِليَه»] به دست ميآيد، و كشتي هايي در آنها ديده ميشوند (فاطر/12). تفسيرطبري ( ذيل آيه?53سوره? فرقان) ميگويد:
« صفات خوشگوار و شيرين،به آب رودخانهها و باران؛ و شور و تلخ، به آب درياها اشاره دارد. مانعي كه «برزخ» (فرقان/53؛ الرّحمن، 55/20) و «حاجز» (نمل،27/61) ناميده شده است، اين دو دريارا از يكديگر جدا ميكند.»10
بنابراين: «بحر» محلّ عبور كشتيها، داراي حالت رفاه و آرامش، هم شور (دريا) و هم شيرين (رودخانه) و داراي محلّ برخورد با «بحر»ي ديگر است.
بر اين اساس خداوند «بحر» را هم براي آنچه در فارسي امروز «دريا» ناميده ميشود و هم براي «رودخانهي بزرگ و عميق و گستردهاي كه بتوان در آن كشتيراني و از آن صيد كرد، بكار برده است يعني بحر همان آب وسيع»11 است ،كه در آن خير و منفعت است همانگونه كه براي قوم موسي(ع) در گذر از آن بوده است كه هيچكس از بنياسرائيل در آن غرق نشد ،حتّي كف اين بحر آنچنان خشك شده بود، كه هيچ مشكلي در عبور از آن نداشتند در حالي كه همين «آب وسيع» براي فرعون و سپاهيانش محلِّ غرق و انتقام الهي از آنها بوده است. از طرف ديگر علاوه بر چهار موردي كه از كلمهي «يمّ» براي فرعون و سپاهيانش بكار رفته است دو مورد دربارهي به آب انداختن صندوقچهي حاوي حضرت موسي(ع) به امر و وحي الهي به مادرش، نازل شده است آ ن هم در يك آيه ـبر خلاف آيات مذكور به عنوان شاهدِ «بحر» و «يمّ»ـ آنجا كه حق تعالي ميفرمايد: «ان اقذفيه في التّابوت فاقذفيه في اليمّ فليلقه اليمّ بالسّاحل يأخذه عدوّ لي وعدوّ له والقيت عليك محبةً مني و لتصنع علي عيني.» (طه، 20/39)
ترجمهي آيات 38 و 39 سورهي مباركهي طه: هنگامي كه به مادرت آنچه را كه [بايد] وحي ميشد وحي كرديم. كه او را در صندوقچهاي بگذار، سپس در دريايش افكن تا دريا [= رود نيل] او را به كرانه اندازد [و] دشمن من و دشمن وي، او را برگيرد، و مِهري از خودم بر تو افكندم تا زيرِ نظر من پرورش يابي.
استاد خرّمشاهي در پاورقي 39 ،صفحهي 314 و دكتر مجتبوي در متن صفحهي 314، «يمّ» را «رود نيل» معني كردهاند و علاوه بر آن استاد خرّمشاهي در پاورقي 39 همين صفحه مينويسند:
«يم: اين كلمه عربيِ اصيل نيست و به گفتهي آرتور جفري حتّي سامي نيست، بلكه وام واژهاي مصري است (كه همانند قبطي و اكدي هم دارد) و در قرآن مجيد 8 بار و همه در داستان موسي(ع) به كار رفته است. در عربي از آن فعل ساختهاند: يمّ الرّجل يعني آن مرد در دريا غرق شد. ميموم يعني مغروق (لسان العرب).»
پس كلمهي «يمّ» كلمهاي عربي نيست و از طرفي ميدانيم كه يكي از روش هايي كه به ظاهر موجبِ ايجادِ توهّم وجودِ ترادف ميان كلمات يك زبان ميشود، «به عاريت گرفتن كلمات از زبان هاي بيگانه است.»12
در صورتي كه « در زبان شناسي، اگر دو كلمه (حداقل سه ويژگي از) چهار ويژگي زير را در آنِ واحد داشته باشند مترادف محسوب ميشوند: 1. اتحاد كاملِ ميان معناي دو واژه 2. وحدت محيط پيدايش 3. معاصر بودن 4. يكي از آنها نتيجهي تطوّر صوتي ديگر نباشد.»13 لذا متوجّه ميشويم كلمات«بحر» و «يمّ» از نظر علم زبان شناسي با توجه به ويژگي دوم ـحداقلـ مترادف نيستند! پس چگونه ما به خود حق دادهايم كه به وجود ترادف در قرآن كريم حداقل در مورد اين دو كلمه اذعان نماييم؛ بلكه خداوند با آوردن اين چند نمونه و نمونههاي بسيار ديگري كه اهل تحقيق در قرآن كريم خواهند يافت به ما نشان داده است كه ترادفي درقرآن وجود ندارد، چه ترادف تام و چه ترادف ناقص كه بعضي فضلا از جمله دكتر رمضان عبدالتواب به آن نظري دارند!
آخرين كاربرد «يمّ» در قرآن كريم در مورد به آ ب انداختن خاكسترِ گوسالهي ساختهي سامري است آنجا كه حق تعالي سخن موسي(ع) را خطاب به سامري، بعد از نفريني ـحُكميـ كه در حق او ميكند، نقل ميكند و ميفرمايد: «… وانظر الي الهك الّذي ظلت عليه عاكفا لنحرّقنّه ثمّ لننسفنّه في اليمّ نسفاً.» (طه، 20/97) ترجمهي دكتر فولادوند: و [اينك] به آن خدايي كه پيوسته ملازمش بودي بنگر، آن را قطعاً ميسوزانيم و خاكسترش ميكنيم [و] در دريا فرو ميپاشيم.
استاد خرّمشاهي و دكتر مجتبوي «يمّ» را در اينجا «دريا» معني كردهاند.
اينك با جمعبندي آنچه دربارهي «يمّ» گفته شد ه به دست مي آوريم كه در همهي موارد چه، چهار مورد غرق و نابودي فرعون و سپاهيانش در آن، و چه در دو مورد به آب انداختن صندوقچهي حاوي موسي(ع) و يك مورد انداختن خاكستر (خُردههاي) مجسمهي گوساله؛ آب مورد نظر ايجاد خطر و نابودي ميكند چه براي فرعون و سپاهيانش، چه براي موساي خردسال و چه براي خاكستر گوسالهاي كه براي بعضيها محترم بود!
چرا كه اين آب آنقدر قدرت دارد كه جسد فرعون را به ساحل و بلندي بيندازد (يونس، 10/92) و نيز صندوقچهي حاوي موسي(ع) را به ساحل مياندازد و خاكستر (خردههاي) مجسّمهي گوساله را در خود پنهان ميكند. همهي اين موارد نشان ميدهد كه «يمّ» هنگامي بكار ميرود كه آب وسيعي در حالتي خروشان و توفنده (داراي قدرت مكانيكي زيادي) باشد و مصريان به اين آب «يمّ» ميگفتند چه رودخانهاي همچون نيل باشد و چه دريايي همچون درياي سرخ و مديترانه! كه مصريان با آنها آشنا بودهاند.14 حال اگر به فرهنگهاي لغت مراجعه كنيم و از شيوهي استاد حسن مصطفوي سرمشق بگيريم متوجّه ميشويم «يمّ» درزبان عرب وقتي بكار ميرود كه چيزي به كسي روي آورد و بتواند بر آن پيروزي يابد و يا بر آن احاطه داشته باشد و يا آن را در اختيار بگيرد؛ و مفعولِ فعل از عمل فاعل خوشش نيايد.15 حال اگر آن را در مورد آب بكار ببريم معناي «يمّ» اينگونه خواهد بود: آبي كه از شدّت زيادي و جريان؛ و يا بالا آمدن، زمينهاي اطرافش را بپوشاند كه اين امر موجب زيان و خرابي زمينها و ديوارههاي اطرافش شود و آنها را بتراشد و يا بكوبد.
پس بايد پذيرفت كه دو كلمهي «بحر» و «يمّ» علاوه بر عدم يكسان بودن محيط پيدايش، اتّحاد كامل معنايي نيز ندارند يعني به احتمال قوي عرب زبانان «بحر» را به عنوان كلمهي اصلي براي توصيف آب زياد بكار بردهاند، در صورتي كه «يمّ» را فقط براي بيان حالت خروشان و خطرناك و آسيبزاي آب بكار ميبردهاند، لذا از نظر علم زبان شناسي اين دو كلمه مترادف نيستند! و حق تعالي نيز با بهكار بردن اين چنين كلماتي در بافتهاي خاصّي كه گذشت، قبل از علم زبانشناسي نوين كه عمري صد ساله دارد عدم وجود ترادف را مطرح و به اثبات رسانده است و ما تنها با قرار دادنِ علم جديد در كنار قرآن مجيد به حقايق و اِعجازات آن پي ميبريم.
«… والذّين يكنزون الذّهب والفضّة ولا ينفقونها في سبيل اللّه فبشّرهم بعذابٍ اليم» (توبه، 9/34) « … و كساني كه زر و سيم را گنجينه ميكنند و آن را در راه خدا هزينه نميكنند، ايشان را به عذابي دردناك خبر ده.»
«اذهبوا بقميصي هذا فألقوه علي وجه أبي يأت بصيراً وأتوني بأهلكم اجمعين.» (يوسف، 12/93) « اين پيراهن مرا ببَريد و آن را بر چهرهي پدرم بيفكنيد [تا] بينا شود، و همهي كسانِ خود را نزد من آوريد.»
آيا «ذهب» در هر دو آيه يك معني دارد؟ مسلّماً خير! چون «ذهب» در آيهي اوّل به معناي «زر» آمده است و در آيهي دوم به معناي «بُردن» ـدر اينجاـ آمده است پس چگونه است كه يك صورت (كلمه) داراي دو معنا يا بيشتر است، آيا بايد به اشتراك لفظي و وجودِ وجوه قرآن اذعان كنيم؟ در جواب استاد حسن مصطفوي مينويسد:
«والتحقيق انّ الأصل الواحد في هذه المادّة [ذهب يذهب ذهاباً و ذهوباً]: هو الحركة المخصوصة من نقطة ماديّة او معنويّة.»16 و براي اينكه اين معنا روشن تر شود و نيز ثابت شود كه «ذهب» مترادف با «المضي»، «المرور»، «النفوذ»، «المشي» و «المجيء» نيست.
ميافزايد:
«والفرق بين هذه المادّة ومواد المضيّ والمرور والنفوذ والمشي والمجيء: انّ المضيّ يلاحظ فيه الزمان السابق اي تحقّق امر ومضيّه قبل الحال. والمرور: يلاحظ فيه الاجتياز بشيء وعنه. والنفوذ: هو الورود الدّقيق علي شيء، و يكون فيما يعقل و غيره، و في الأمر المادّي و المعنوي، كنفوذ الكلام و الماء و غيرهما، و المشي: يعتبر فيه الحركة في الحيوان بالقدمين. و المجيء: يعتبر فيه الاقبال عن نقطة معيّنة.»17
در پايان، به صورت «الذّهب» (در معناي زر) ميپردازد و مينويسد:
فهو مأخوذ من اللغة العبريّة… فانّ الذّهب مع كونه مورد توجّه للناس يكنزونه و يحفظونه و يضبطونه.18
از طرفي قبلاً در نقل قول از دكتر رمضان عبدالتواب آمد كه در ميان كلماتِ عربي، اشتراك لفظي وجود ندارد و هر يك از اينگونه كلمات، در واقع چند كلمه هستند لذا در فرهنگها بايد جداگانه نوشته و معني شوند. ناگفته نماند كه اكثر آنچه مترادف و مشترك لفظي ناميده ميشود از گويشها و يا از زبانهاي ديگر وارد عربي شدهاند.19
«الشّمس و القمر بحسبان» (الرّحمن، 55/5)
ترجمهي دكتر فولادوند: خورشيد و ماه بر حسابي [روان]اند.
ترجمهي استاد خرّمشاهي: خورشيد و ماه، حسابي [معيّن] دارند.
ترجمهي دكتر مجتبوي: خورشيد و ماه به حسابِ [معيّني] در كارند.
«فعسي ربّي ان يؤتين خيراً من جنّتك ويرسل عليها حسبانا من السّماء فتصبح صعيداً زلقا.» (كهف، 18/40)
ترجمهي دكتر فولادوند: اميد است كه پروردگارم بهتر از باغ تو به من عطا فرمايد، و بر آن [باغ تو] آفتي از آسمان بفرستد، تا به زميني هموار و لغزنده تبديل گردد.
ترجمهي استاد خرّمشاهي: چه بسا پروردگارم بهتر از باغ تو به من ببخشد و بر باغ تو صاعقهاي از آسمان فرو فرستد و به صورت خاك و خاشاكي سترون در آيد.
ترجمهي دكتر مجتبوي: اميد است كه پروردگارم مرا بهتر از بوستان تو دهد و بر بوستان تو از آسمان عذابي آتشبار ـصاعقهـ بفرستد تا زميني هموار و بيگياه گردد.
با توجّه به معاني بالا، كلمهي «حُسبان» داراي دو معني اساسي است: الف) حساب داشتن ب) نوعي عذاب و آفت.
اگر به فرهنگهاي لغت مراجعه كنيم معاني مختلفي ذيل اين كلمه ميبينيم: «عذاب، بلا، بدي، غبار، ملخ، تگرگ، بالش كوچك، مورچه، صاعقه و ابر»20 كه با توجّه به توضيحاتي كه در ردِّ ترادف آمد ـان شاء اللّه كه خوانندگان عزيز را قانع كرده باشد!ـ و با توجّه به وجود و وفور بعضي از كلماتي كه به عنوان معني، ذيل حُسبان آمدهاند، به سهولت ميتوانيم به نادرستي بسياري از اين معاني پي ببريم، به عنوان مثال:
1. كلمهي «عذاب»، در سورهي آل عمران، 3/56
2. كلمهي «بلا»،در سورهي انبياء، 21/35
3. كلمهي «شرَّ» (بدي)، در سورهي اسراء، 17/83
4. كلمهي «نقع» (غبار)، در سورهي العاديات، 100/4
5. كلمهي «جَراد» (ملخ)، در سورهي اعراف، 7/133
6. كلمهي «نمل» (مورچه)، در سورهي نمل، 27/17
7. كلمهي «صاعقه و صواعق»، در سورهي بقره، 2/19
8. كلمهي «سحاب» (ابر)، در سورهي بقره/168
از طرفي مي دانيم كه در قرآن كريم از معنيِ «بالش كوچك» براي «حُسبان» استفاده نشده است ولي بايد توجّه داشت كه معني «تگرگ» براي حُسبان مسأله آفرين است! و اين در حالي است كه اين مترجمان عزيز در ترجمهي آيهي 43 سورهي نور (24)،كلمهي «بَرَد» را «تگرگ» معني كردهاند.21
آيهي شريفه، و ترجمهي استاد خرّمشاهي را در اينجا جهت اطلاع بيشتر نقل ميكنيم:
«الم تر انّ اللّه يزجي سحاباً ثمّ يؤلّف بينه ثم يجعله ركاماً فتري الودق يخرج من خلاله وينزّل من السّماء من جبال فيها من برد فيصيب به من يشاء ويصرفه عن من يشاء يكاد سنابرقه يذهب بالابصار» (نور، 24/43)
ترجمه: «آيا ندانستهاي كه خداوند ابرها را ميراند، سپس بين آنها را پيوند ميدهد، سپس در هم فشردهاش ميكند، آنگاه باران درشت را ميبيني كه از لابلاي آن بيرون ميآيد، و سپس از آسمان، از ابري كه به كوه ميماند تگرگ فرو ميفرستد و به هر كس كه بخواهد آن را ميزند و از هر كس كه بخواهد برميگرداند، نزديك است كه درخشش برق آن، ديدگان را از بين ببرد. »
جالب اينجاست كه استاد خرّمشاهي در پاورقي شمارهي 43 صفحهي 355 ترجمهي خود مينويسد:
«… و ينزل من السماء من جبال فيها من برد.» عبارت دشواري است و بعضي از مفسّران را از جمله ابوالفتوح؛ و زمخشري و ميبدي را (در يك قولشان) به اين اشتباه انداخته است كه تصوّر كردهاند در آسمان خيال (كوه هايي) هست. سيد مرتضي علمالهُدي، يك مجلس كامل از امالي (1/303 به بعد) خود را به شرح كامل اين آيه و حل مشكلات لفظي و معنايي آن اختصاص داده است و بر آن است كه معناي آن چنين است: و ينزل من السّحاب الّذي شبه الجبال في تراكمه برداً (و از ابري كه در تراكمش، شبيه به كوههاست، تگرگي نازل ميكند.)
خدا رحمت كند گذشتگان استاد خرّمشاهي را، كه در جاهاي متعدّدي از نوشتههايشان به نكاتي كه در تفسير قرآن كريم مبهم و محل اشكال است اشاره كردهاند و در اينجا نيز اينگونه عمل كردهاند.
امّا اي كاش پس از اينهمه دقّت و مطالعه؛ از يك طرف به نكره بودن كلمهي «بَرَد» دقّت ميكردند و نيز به ترتيب دستوري آيه در مرحلهي اوّل! چرا كه آيه در واقع اينگونه جملهبندي دستوري ميشود:
«و ينزّل من برد [. مبتدا] من السّماء من جبال فيها [. خبر].» 22 در مرحلهي دوم به اين نكته توجّه ميكردند كه در قرآن كريم «برد» تنها يك بار بكار رفته است آن هم در همين آيه؛ و ساير مشتقات برد، «برداً» [چيزي سرد] (انبياء، 21/69، نباء، 78/24) و «بارد» [سرد و خنك] (ص، 38/42،واقعه، 56/44) هستند هر چند كه فرهنگهاي لغت در معناي «برد» آوردهاند: «تگرگـ يخ كوچك»23 و استاد سيد علي اكبر قرشي در قاموس قرآن ذيل برد، ابتدا آن را نيز «تگرگ» معني كردهاند،24 ولي هنگامي كه با نقل حديثي از امام جعفر صادق(ع) قصد تأييد نظرشان را داشتهاند، موجب ابطال نظر خود ميشوند آنجا كه مينويسند:
در الميزان و صافي و برهان از كافي از امام صادق(ع) از علي(ع) نقل شده: «انّ اللّه عزّوجلّ جعل السحاب غرابيل المطر تذيب البرد حتّي تصير ماء لكيلا يضرّ به شيئاً يصيبه والّذي ترون من البرد والصواعق نقمة من اللّه عزّوجلّ فيصيب بها من يشاء من عباده…» ترجمهي حديث آن است كه: خداوند ابر را به منزلهي غربال براي باران قرار داد، يخ را ذوب ميكند تا به صورت آب در آيد تا به چيزيكه به آن ميرسد ضرر نرساند.... پيداست كه ابرهاي گرم در اثر بادها خود را به طبقهي يخ ميزنند و آن را آب كرده به صورت باران ميريزند.»25
چه جوابي بهتر از سخن ايشان كه نقل قول سخن معصومين عليهم السلام است ميتوانيم براي سؤال دربارهي معناي «برد» بياوريم؟! از همهي اينها گذشته در «الاتقان في علوم القرآن» سيوطي، نه در نوع سي و ششم (غريب القرآن) و نه در نوع سي و هفتم (آنچه به غير لهجهي حجاز در قرآن واقع شده) و نه در نوع سيو هشتم (آنچه در آن به غير لغت عرب واقع است) كلمهي «برد» به معنايي كه ذكر كردهاند نيامده است، در حالي كه در «الاتقان» در نوع سيو هشتم از لهجهي حمير «حسباناً» (شاهد از سورهي كهف، 18/40) در معناي نكره، «سردي و برفي» آمده است.26
ناگفته نماند كه «حسباناً» در شاهد از سورهي انعام، آيهي 96 در الاتقان در نوع سيو ششم، «عدد روزها و ماهها و سالها» آمده است.27 از همهي اينها گذشته در فرهنگ عربي به فارسي لاروس، ذيل «حسبان» ميخوانيم:
«الحسبان: مصـ [مصدر] وـ: شمردن.ـ .» با دقت در امري انديشيدن. نيك انديشه كردن. «الشمس و القمر بحسبان: آفتاب و ماه به حسابند.» (قرآن).
ـ[به صيغهي جمع]: صاعقهها. تگرگ «و يرسل عليها حسباناً من السماء فتصبح صعيداً زلقا: و بر آن تگرگ فرو فرستاد پس آن هاموني شود كه پاي روي آن بلغزد.» (قرآن).ـ: پيكان كوچك.28
بر اين اساس، «برد» در آيهي 43 سورهي مباركهي نور «يخ (از جنس يخ= من برد)» معنا ميشود يعني در اين آيه از صفت چيزي كه از آسمان ميبارد سخن گفته شده و نه از نام آن (تگرگـ برف)! و «حسبان» در آيهي 5 سورهي الرّحمن به معناي «حساب و نظمي سنجيده» آمده است و در آيهي 40 سورهي كهف حسبان اسم است و به معناي «تگرگ» ميباشد. از سوي ديگر ترجمهي آيهي 40 سورهي كهف در فرهنگ لاروس؛ ترجمهي آيه توسط دكتر فولادوند را تأييد ميكند و علاوه بر آن مؤلّف قاموس قرآن در كتاب خود نيز بر ترجمهي ايشان از اين آيه صحه ميگذارد.29
بر اين اساس داستان اين باغِ انگور كه در اثر بارش تگرگ از بين ميرود اينگونه است كه ابتدا به امر الهي روي بوتهها و ميوههاي انگورِ مردي را كه اظهار افتخار، و شك در ظهور قيامت ميكرد؛ تگرگ ميپوشاند ـبه باغ مرد مؤمنِ بنياسرائيلي كه در سرزمين فلسطين و در عصر پيامبران پس از موسي(ع) زندگي ميكند، آسيبي نميرسد چون در قرآن از آن ذكري به ميان نيامده است و الاّ باعث ميشد كه صاحبِ باغِ ويران، در وقوع اين امر الهي باز هم شك كند و آن را به عوامل طبيعي نسبت دهد ـكه بر اثر ضربات تگرگ و سنگيني آنها، درختان انگور پژمرده ميشوند و ساقههاي آنها از داربست هايشان آويزان ميشوند كه انگار دارند از داربست هايشان ميافتند و ميوههاي فاسد شدهي آنها سطح باغ را لغزنده كرده و بدين سان باغ انگور او نابود ميشود. البتّه ما در اينجا به ترجمهي آيات 32 تا 44 نپرداختهايم بلكه به نكات تفسيري آن اشاره كردهايم تا ان شاء اللّه براي اهل تحقيق منشاءتحقيقات گسترده گردد.
1. مشاهده كرديم كه كلمهي «حسبان» با توجه به نفي ترادف، بايد در فرهنگهاي لغت قرآني ،«تگرمعنا شود با ذكر شاهد آن (سورهي كهف، 18/40) و «حساب و نظم سنجيده» با ذكر شاهد آن (الرّحمن، 55/5).
2. «حسبان» از لهجهي حمير به قرآن كريم وارد شده است و قبلاً در انتهاي توضيحات شاهد اوّل آمد كه اكثر آنچه مترادف و مشترك لفظي ناميده ميشود از گويشها و از زبانهاي ديگر وارد عربي ـ در اينجا گويش قريشـ شدهاند كه اكثر اينگونه كلمات از گويشهاي محلّي شبهجزيرهي عربستان و در اثر تماسِ تجاري و شعري در مكّهي مكرّمه پذيرفته شده و بكار رفتهاند.30 لذا باز هم به اين نكته ميرسيم كه كلمهي «حسبان» نه از نظر معني و نه از نظر محلّ پيدايش، با ريشهي «حسب: شمارش و حساب» هماهنگي ندارد لذا در اينجا همچون شاهد اوّلِ اين قسمت، اعلام ميكنيم كه اشتراك لفظي (وجوه) در ميان كلمات قرآن كريم وجود ندارد.بله! شايد اَعراب به قول دكتر رمضان عبدالتواب به وجود ترادف و اشتراك لفظي تن داده باشند ولي قرآن كريم اينگونه نيست چرا كه قرآن كريم هنوز سالهاي بسيار زيادي بايد در ميان فرزندان حضرت آدم(ع) حاضر باشد و جوابگوي مسائل روزشان باشد .
مسألهاي كه نبايد ناگفته بماند اين است كه ممكن است سؤال شود پس با اين همه تنوعِ معنايي و صنايع هنري كه در قرآن كريم ميبينيم چه بايد كرد؟! جواب ميدهيم كه قرآن كريم را اگر در محدودهي ادبيّات قرار دهيم، كلامش دو حالت بيشتر نميتواند داشته باشد يا حقيقت است و يا مجاز! در مرحلهي اوّل، ابتدا حقيقتهاي قرآني را پيدا كنيم همچون دو شاهدي كه در اينجا آورديم ـ البتّه بعضي از اصول استنباط و روش كار در اينجا آمده است!ـ يعني معني اصلي مثلاً ريشهي «ح س ب» را پيدا نماييم. در مرحلهي دوم صورتهاي مختلف «ح س ب» را كه در واقع ريشههاي ظاهري آن هستند دستهبندي كنيم مثلاً «حَسَبَ: شمردن، حَسبَ: مرده را كفن كردن و دفن كردن، حَسِبَ: پنداشتن، حَسُبَ: داراي اصل بودن، حَسب: كافي بودن »، سپس ابواب ثلاثي مزيد و وزنهاي اسمي و صفتي آن كلمه را دستهبنديكنيم: «اَحسَبَ: بر بالش نشاند، حَسَّبَ: سير خورانيد، اِحسَبَّ: پيش گرديد، مِحسَبة: بالش كوچك و…» در ضمن بايد مشخص شود كه كدام يك از اين صورتها و يا مشتقاتِ آنها، از گويشي غير از گويش قريش وارد شدهاند ناگفته پيداست كه اگر معني نامربوطي براي كلمه و ريشهاي وجود داشته باشد احتمال عاريتي بودن كلمه و معني آن وجود دارد.
در مرحلهي سوم براي معاني درست كلمات و تركيبات در قرآن كريم،به بافتهاي مختلف قرآني كه كلمه و ريشهي «ح س ب» در آنها بكار رفته است مراجعه ميكنيم در حاليكه فرهنگهاي لغت، تفاسير و كتبي كه در «بديع القرآن»نوشته شدهاند و يا در آنها از صنايع ادبي قرآن كريم نمونههايي ذكر شدهاند از جمله كتاب مهم و با ارزش «الاتقان في علوم القرآن»را در كنار خود داشته باشيم تا از آنها كمك بگيريم. شايد با اين كار به ترجمههاي غلط و معاني نادرستي كه براي كلمات نوشتهاند و نيز به صنايع ادبي كه در قرآن بكار نرفتهاند ولي بعض از مؤلفان شواهدي به اشتباه براي آنها يافتهاند، دست يابيم. و شايد با اين كار از نظر علمي ثابت شود كه قرآن كريم تماماً حقيقت است و اگر از تمثيل (كمثل الحمار) و ارسال مثل (داستان دو باغ انگور) و ديگر صنايع ادبي كه زمينهي كذب و افترا نداشته باشند، استفاده شده است در واقع در جهت حقّ و حقيقت بودهاند، همانگونه كه استاد حسن مصطفوي مينويسد:
جميع الكلمات عنده تعالي حاضر، و ليس واحد منها اقرب و الآنس في مقام علمه و احاطته من كلمة الاخري… فانّ تبديل كلمة عن مورده الحقّ و مقامه الصحيح: يوجب محوما فيه من اللطف و الخصوصيّة الفارقة، فينحرف الحقّ عن مقامه، و يختلط الحقّ بالباطل، و يشتبه المراد علي العبيد، و يوجب الضلال و الخسران و الغواية. ففي هذه الصورة: لا يزيد القرآن الاّ مزيد ريب و ضلال، و لا ينتج الاّ توارد اشكال و اعتراض، فيتبدلّ كلّ قوم علي ما يريده بتأويله، و يتمسّك كلّ فرقة باطلة علي طبق رأيه بتفسيره، و ليس هذا الاّ اغراء بالجهل. و لا يثمر الاّ اسقاط القرآن عن الاحكام و الحجيّة.31
اميد كه اين مقاله زمينهسازِ باز شدن باب مطالعهي قرآن كريم از منظر زبان شناسي به ادبيّات قرآني، و نيز نوشتن فرهنگهاي قرآني دقيق و به دور از ترادف و اشتراك لفظي و از همه مهمتر نوشتن ترجمهي نزديك به واقعي از قرآن كريم باشد. ان شاء اللّه .
? عبارات داخل قلاب از نگارنده است، مگر قلابهايي كه در نقل قولها آمدهاند و جزء متن محسوب ميشوند.
1. دكتررمضان عبدالتواب ،مباحثي در فقه اللّغه و زبان شناسي عربي،ترجمهي حميد رضا شيخي، مشهد 1367، آستان قدس رضوي.
2. همان/376 ـ 378، با تلخيص.
3. همان/357.
4. ر. ك: التحقيق في كلمات القرآن الكريم، 2/379 ، 380 ؛3/360 ـ 364.
5. قرآن مجيد با ترجمهي دكتر محمد مهدي فولادوند، دار القرآن الكريم، تهران 1373.
6. قرآن كريم با ترجمهي بهاء الدّين خرّمشاهي، جامي و نيلوفر، تهران 1374.
7. قرآن حكيم با ترجمهي دكتر سيد جلال الدّين مجتبوي، حكمت، تهران، چاپ دوم 1376.
8. المنجد، ذيل عَوَم، ص 539.
9. نگارنده در اين خصوص مقالهاي با عنوان «عام و سنة در قرآن كريم»، به رشتهي تحرير در آورده است، كه ان شاء اللّه منتشر خواهد شد.
10. غلامعلي حداد عادل، دانشنامهي جهان اسلام، حرف ب ،جزوهي هفتم (بحر عمانـ بدر الدين اسحاق)/987، تهران 1375، انتشارات بنياد دايرة المعارف اسلامي؛ مورد پنجم در تركيب «مجمع البحرين» در آيهي 60 سورهي كهف (18) در داستان سفر حضرت موسي (ع) به سرزمين حضرت خضر(ع) آمده است.
11. سيد علي اكبر قرشي، قاموس قرآن، 1/165، 166، دار الكتب الاسلاميه، تهران 1375؛ دانشنامه? جهان اسلام، حرف ب جزوه? ششم/943، تهران 1375.
12. مباحثي در فقه اللّغه و زبان شناسي عربي/363.
13. همان/364 ـ 365، با تلخيص.
14. ر. ك: سفرنامهي ناصر خسرو، بخش هاي سفر به ولايت مصر: شهرهاي واقع در مصب رود نيل و حالات رود نيل، درياي احمر و مديترانه كه بهطور پراكنده ذكر شدهاند و ما به دليل رعايت اختصار از ذكر آنها خودداري كردهايم.
15. احمد سيّاح، فرهنگ بزرگ جامع نوين، عربي، فارسي مصوّر، 4/1822، ذيل «يمّ»؛ قاموس قرآن ، 7/271 ـ 272.
16. التحقيق في كلمات القرآن الكريم، 3/338 ـ340، ذيل «ذهب».
17. همان/338 ـ 339.
18. همان/340.
19. مباحثي در فقه اللغة و زبان شناسي عربي/358ـ 363 و 372 ـ 373، با تلخيص.
20. فرهنگ بزرگ جامع نوين، 1/258، ذيل «حسب».
21. قرآن مجيد و قرآن كريم و قرآن حكيم/355.
22. معجم اِعراب الفاظ القرآن الكريم/465، مؤسسههاي فرهنگي آفرينه و چكاد، چاپ دوم 1376.
23. فرهنگ بزرگ جامع نوين، 1/81، ذيل «برد».
24. قاموس قرآن، 1/178.
25. همان/179 ـ 180.
26. سيوطي، الاتقان في علوم القرآن، ترجمه? سيد مهدي حائري قزويني، 1/460، امير كبير، تهران 1363.
27. همان/375.
28. دكتر خليل الجرّ، فرهنگ عربي به فارسي، ترجمهي سيد حميد طبيبيان، 1/830، امير كبير، چاپ دوم 1367.
29. ر. ك: قاموس قرآن، ذيل «زلق» و «صعد».
30. مباحثي در فقه اللغه و زبان شناسي عربي/97 و 135 به بعد.
31. التحقيق في كلمات القرآن الكريم، 3/363ـ 364.